کودکی بودم معلم گفت ماهی فرض کن آسمانی پر ستاره شامگاهی فرض کن ساده خندیدم فقط غرق سخن هایش شدم گفت حالا در همین شب سر پناهی فرض کن من نفهمیدم که معنای دقیق فرض چیست باز هم می گفت حالا یک دو راهی فرض کن یکباره پرسیدم تصور چیست؟ با لبخند گفت هر چه را هرگز نداری گاه گاهی فرض کن! حیف... بعداز سال ها هر روز می گویم به خود حال تو خوب است! حتما رو به راهی فرض کن! یا که هر شب در میان اشک، حسرت می خورم سخت می گویم: تبسم از نگاهی فرض کن مثل مرگی سخت می ماند بگویم